چون بمرد آن مرد مفسد در گناه

شاعر : عطار

گفت مي‌بردند تابوتش به راهچون بمرد آن مرد مفسد در گناه
تا نبايد کرد بر مفسد نمازچون بديد آن زاهدي، کرد احتراز
در بهشت و روي همچون آفتابدر شب آن زاهد مگر ديدش به خواب
از کجا آوردي اين عالي مقاممرد زاهد گفتش آخر اي غلام
پاي تا فرقت بيالودي همهدر گنه بودي تو تا بودي همه
کرد رحمت بر من آشفته‌کارگفت از بي‌رحمي تو کردگار
مي‌کند اين کار و رحمت مي‌کندعشق بازي بين که حکمت مي‌کند
کودکي را مي‌فرستد با چراغحکمت او در شبي چون پر زاغ
کان چراغ او بکش، برخيز و روبعد از آن بادي فرستد تيزرو
کز چه کشتي آن چراغ اي بي‌خبرپس بگيرد طفل را در ره گذر
مي‌کند با او به صد شفقت عتابزان بگيرد طفل را تا در حساب
حکمتش را عشق بازي نيستيگر همه کس جز نمازي نيستي
لاجرم خوداين چنين آمد مدامکار حکمت جز چنين نبود تمام
قطره‌ي راحصه بحري رحمتستدر ره او صد هزاران حکمتست
از براي تست در کار اي پسرروز و شب اين هفت پرگار اي پسر
خلد و دوزخ عکس لطف و قهرتستطاعت روحانيون از بهر تست
جزو و کل غرق وجودت کرده‌اندقدسيان جمله سجودت کرده‌اند
زانک ممکن نيست بيش از تو کسياز حقارت سوي خود منگر بسي
خويش را عاجز مکن در عين ذلجسم تو جزوست و جانت کل کل
جان تو بشتافت عضوت شد پديدکل تو درتافت جزوت شد پديد
نيست جان از کل جدا، عضوي ازوستنيست تن از جان جدا ، جزوي ازوست
جزو و کل گفتي نابشد تاابدچون عدد نبود درين راه واحد
مي‌ببارد تافزايد شوق توصد هزاران ابر رحمت فوق تو
از براي تست خلعتهاي کلچون درآيد وقت رفعتهاي کل
از پي تو بر فذلک کرده‌اندهرچ چنداني ملايک کرده‌اند
بر تو خواهد کرد جاويدان نثارجمله‌ي طاعات ايشان، کردگار